این نامه ای منتشر نشده از بهنود شجاعی است که در زیر سن ۱۸ سالگی در یک نزاع بچگانه جوانی را بقتل رساند و محکوم به قصاص شد و امروز ساعت ۵ بامداد حکم در موردش به اجرا گذاشته شد.
تلاشهای زیادی برای جلوگیری از اجرای قصاص او صورت گرفت و چند بار اجرای حکم به تعویق افتاد اگرچه او دو بار به قرنطینه رفت و تا ای چوبه دار رسید و به نظر من دو بار مرگ را درک کرد ولی پیگیریها نتیجه نداد .
پرونده او تاثیر بسزایی در بسیاری از مقامات داشت که سعی می کنم روزی درباره آن بنویسم
بهنود مادر نداشت آرزو می کنم امروز و امشب آغوش گرم مادرش را تجربه کند و آه ها و ناگفته هایش را با او در میان بگذارد
بسم الله الرحمن الرحیم
ماه فروردین و هنــگام گل است موسم دیدار گل با بلبـــــــل است
دوستان شادی کنان در انجمن مانده ام من دور از این باغ و چمن
همیشه بهار برایم با خاطراتی خوب آغاز می شد اما این بار شکل بهار خزانی بوده برایم دیگر بهار نبود بهار من در حال خزان بود. آن شب که به انتظار صبح، که (صبح آخر زندگیم بود) به همه چیز فکر می کردم نمی دانید؟ که چه بر من گذشت و چه تا صبح کشیدم.
من در این کنج قفس جا مانده ام ای خدا تنهای تنها مانده ام
نیست دیگر در تنــــــم تاب و توان ناتوانـــــــــم، ناتوانم، ناتوان
اینها مواردی بود که از روح و روانم می گذشت ، یعنی ناتوانی ام را می دیدم، دیگر از حس کردن گذشته بود. در هاله ای از غم گوشه آن .......
تلاشهای زیادی برای جلوگیری از اجرای قصاص او صورت گرفت و چند بار اجرای حکم به تعویق افتاد اگرچه او دو بار به قرنطینه رفت و تا ای چوبه دار رسید و به نظر من دو بار مرگ را درک کرد ولی پیگیریها نتیجه نداد .
پرونده او تاثیر بسزایی در بسیاری از مقامات داشت که سعی می کنم روزی درباره آن بنویسم
بهنود مادر نداشت آرزو می کنم امروز و امشب آغوش گرم مادرش را تجربه کند و آه ها و ناگفته هایش را با او در میان بگذارد
بسم الله الرحمن الرحیم
ماه فروردین و هنــگام گل است موسم دیدار گل با بلبـــــــل است
دوستان شادی کنان در انجمن مانده ام من دور از این باغ و چمن
همیشه بهار برایم با خاطراتی خوب آغاز می شد اما این بار شکل بهار خزانی بوده برایم دیگر بهار نبود بهار من در حال خزان بود. آن شب که به انتظار صبح، که (صبح آخر زندگیم بود) به همه چیز فکر می کردم نمی دانید؟ که چه بر من گذشت و چه تا صبح کشیدم.
من در این کنج قفس جا مانده ام ای خدا تنهای تنها مانده ام
نیست دیگر در تنــــــم تاب و توان ناتوانـــــــــم، ناتوانم، ناتوان
اینها مواردی بود که از روح و روانم می گذشت ، یعنی ناتوانی ام را می دیدم، دیگر از حس کردن گذشته بود. در هاله ای از غم گوشه آن .......
No comments:
Post a Comment