Monday, October 26, 2009

خاطرات 30 ساعت بازداشت بخاطر دعاي کميل ؛ سعيده کردي نژاد

















بنام منشاتفکرودانش
سلام به دوستان عزيزم من بلاخره دوباره آزاد شدم تا بازم خاطراتم رو واسه شما بنويسم و باز هم در تجربه اي ديگر با هم شريک شويم
رفته بوديم خونه مادرخانم شهاب تاواسه آزادي همه زندانيهاي در بند بخصوص شهاب دعا کنيم همه بچه ها بودن دعاکه شروع شد بچه ها چراغهاي عقب رو خاموش کردن و يک چراغ جلو واسه اينکه هادي حيدري بتونه دعا رو بخونه روشن موند همه تو حس وحال دعا رفته بوديم خيليها باصداي بلند گريه مي کردن به يارب يارب دوم که رسيديم چراغها روشن شد تعداد زيادي لباس شخصي با ماسک اطرافمون رو گرفته بودن يکيشون که اون جلو ايستاده بود دعا رو قطع کرد و بالحن تندي گفت:خيلي خوب بسه ديگه دعاتون قبوله آقايون بيان اينور خانمها هم بروند اونور همون موقع خانم دکتر رمضان زاده داد زد ادب داشته باش اين چه طرز رفتار با خانمهاست؟ همه به سمتش نگاه کرديم ديديم مامورها واسه رد شدن از بين خانمها بهشون لگد ميزنن و به يکي از خانمها حرف بدي زده بودند که ايشون از کوره در رفته بود
گفتن همه موبايلاتون رو در بيارين بريزيد تو اين سبد واي به حال کسي که بگرديمش و موبايل داشته باشه شروع کردن به جمع کردن موبايلها سپهر کوچک پسر شهاب که هنوز خاطره بازداشت پدرش يادش بود شروع کرد به داد زدن و گريه کردن مامورها عکس شهاب رو برداشتن سپهر با گريه بهشون گفت:عکس بابام رو کجا مي بريد؟ مهرک خانم شهاب پسرش رو محکم بغل کرده بود تا طفل خردسال کمتربترسه
از اونها حکم ورود به منزل رو خواستيم گفتن ما از بخش اطلاعات نيروي انتظامي آمديم حکم رو به صاحب خونه نشون داديم همسرشهاب تکذيب کرد و گفت منم ازشون خواستم اما بهم ندادن سخنگوشون گفت آخر بهتون نشون ميديم (که هيچوقت هيچ حکمي نشون داده نشد)
ماهمش 2 ساعت اينجا کار داريم يک عده آدمهايي بين شما هستند که بهشون مشکوکيم بايد بازداشت بشن 5 تا 6 نفربيشتر نيستن تمام مدت با هنديکم از جمعيت فيلمبرداري مي کردن
دو تا از لباس شخصيها رو شناختم جزء اون افرادي بودن که چندماه پيش واسه بازداشتم درب دانشکده آمده بودن و بعد ساعتها خونه مون رو بازرسي کرده بودن يکيشون اون حاجي 45 ساله بود و ديگري اون پسرک بي ادب که با هندي کم از خونه مون عکس گرفته بود با ديدن من بهم اشاره کرد و گفت:تو بيا اينجا متوجه حضور زويا هم شد بهش گفت:تو هم بيا به اينها دستبند بزن حاجي گفت بگذار 5 تا 5 تا دسته بندي کنيم اول هم ازمردها شروع مي کنيم رديف جلو صحابه نشسته بود که بلندش کردن و بهش دستبند زدن يک نگاه معصومانه اي به من کرد و بردنش بيرون تندتند به پسرها دستبند زدن يکي مي گفت:چند تا شون يکي ديگه مي گفت:تکميل شد ببريد پايين نوبت گروه بعديه تا اينکه ربه رديف آخر مردها رسيدن که سعيد نورمحمدي.عطا تهرانچي.محمدرضاجلايي پور بودن بعد از اينکه به اونها دستبند زدن من و زويا رو از روي صندلي بلند کردن و همراه اونها بردن پسرک بي ادب اشاره به من کرد و گفت رو تو بکن به طرف ديوار دستبند اين يکي رو از پشت بزن راستي تو وبلاگ داري توش مطلب مي نويسي؟
يکي ديگه شون گفت:نه ازهمون جلو زدي خوبه بي خيال بچه ها دستشويي داشتن دونه دونه بردنمون دستشويي بعدش هم بردنمون تو آسانسور سعيد و عطا و.... تو لابي نشسته بودند به زويا اشاره کرد گفت برو بنشين رو صندلي اما تو يکي برو اونجا رو به ديواربنشين رو زمين هوا خيلي سردبود خودشون همه کاپشن داشتن ما داشتيم ازسرما مي لرزيديم گفتيم درلابي رو ببنديد حداقل گفتن:لازم نکرده تو اين بين هر کسي مي آمد داخل از ش مي پرسيدن باکي کار داري اگه مي گفت:واحد 16 فورا بازداشت مي شد وقتي کار دستبند زدن به همه(43تا آقا و27تا خانم) تمام شد آمدن پايين (به نقل از اونهايي که آخر از همه پايين آوردنشون) و خانمهاي مسن رو هم همونجا با 3 تا مامور لباس شخصي تو خونه حبس کردن حتي به نگهبان ساختمان هم دستبندزده اند تا به کسي خبر ندهد وقتي تولابي به خانم رمضان زاده گفتند برو تو ماشينايشون گفت تا حکم بازداشت نشون ندين نميام يکيشون گفت حرف زيادي نزن به زور مي بريمت تو ماشين بردنمون تو ماشين 3تا ون اونجا پارک بود با 6 تا ماشين که مال مامورها بود بار اول ونها پرشده بود و بچه هارو منتقل کرده بودن بار دوم ماها رو سوار کردن تو هر ون 15 تا آدم بزور جاداده بودن آخرين نفر خانم فريده ماشيني بود که سوار ون کردن حاجي نگاهي توي ون انداخت و اشاره به من کرد و گفت مواظب اون آخري باشيد و درب ون رو بست بهمون نفري يک دونه ماسک دادن که بايد به چشمامون مي زديم بچه ها بعضيهاشون ترسيده بودن جوونترينهامون 18 ساله بودن ون حرکت کرد و به چهارراه وليعصر رفت تو زندان از شيوا شنيده بودم که اونجا مرکز پيگيريهاي وزارت اطلاعاته و شب قبل از بازداشتش اونجا برده بودنش مطمئن شدم که ما رو هم اونجا مي برن وارد حياطش شديم همه که پياده شدن من آخرين نفر بودم پسرک بي ادب بهم گفت:مثل اينکه تو درست بشو نيستي؟ وارد يک اتاق بزرگ شدم همه پسرها با چشم بند اونجا بودن از اونجا وارد يک اتاق کوچک که به اندازه يک فرش 12 متري جاداشت شديم 27 تا خانم فقط واسه 2 زانو نشستن جا بود جوانک بي ادب آمد دم درب اتاق و من و زويا رو صداکرد شما دوتا بياين اينجاببينم رو کرد به نگهبان زن و گفت:خيلي مراقب اين 2تا باش. اتاق خيلي کوچک بود و هيچ پنجره اي براي تنفس نداشت. جمعيت زياد و خيلي فشرده نشسته بوديم. خيلي ها حالشون بد شده بود و نمي توانستند محيط را تحمل کنند. مثلا همسر دکتر شکوري راد هم راحتي قلبي داشت و هم فشار خون و به شدت حالش بد شده بود. در بين ما يک خانم باردار نيز بود. او نيز اوضاع مساعدي نداشت و مدام حالش بهم مي خورد. نگهبانان هم مدام به ما به دروغ مي گفتند تا چند ساعت ديگر همه يتان آزاديد. اما اين چند ساعت مدام تکرار مي شد و هيچ خبري از آزادي نبود. خانم مجردي گفت بياييد و دنباله ي دعاي کميل را بخوانيم و 14 مرتبه دعاي فرج را با هم بخوانيم تا ان شاء ا... همه با هم به سلامتي آزاد شويم. شروع کرديم به خواندن دعا و همه با هم زمزمه مي کرديم. وفتي به دور هشتم خواندن دعاي فرج رسيديم يکي از بازجوهاي مرد در را باز کرد و گفت ديگر دعا خواندن بس است اصلا چه معتا دارد که صداي دعا خواندن زن ها را مردها بشنوند. وقتي با کفش در نماز جمعه زن و مرد در کنار هم مي ايستند اين نمونه دعا خواندن هم عجيب نيست. من که مردم احساساتم از صداي شما تحريک شده است اين برخلاف اسلام است. زود جمعش کنيد و ادامه ندهيد.
يه تعداد پوشه که فرم مشخصات توش بود با خودکار به همه دادن واسه تشکيل پرونده. بچه ها مدام به نگهبانان مي گفتند ما بايد به خانواده هايمان خبر بدهيم، آن ها فقط مي دانند که ما براي دعاي کميل از خانه بيرون آمده ايم. نگهبانان زن از همه يک شماره گرفتند و گفتند اگر برادرها اجازه دادند زنگ مي زنيم و به خانواده هايتان اطلاع مي دهيم.
بچه هاحسابي وحشت زده شده بودن طولي نگذشت که تعداد زيادي بازجو خودشون رو رسوندن اونجا وبازجويي هارو شروع کردن تعداد اينقدر زياد بود که حتي تو حياط يا از اتاق پشت دستشويي هم واسه بازجويي استفاده مي کردن اول از آقايون شروع کردن از خانمهاهم مريم طباطبايي و مهرک ميراب زاده و مهديه مينوي و محبوبه حقيقي رو اول بردن بازجوييها تا صبح ادامه داشت مهديه و محبوبه و مريم که برگشتن گفتن:آمديم کيفهامون رو برداريم مارو دارن مي برن يه جايي من که حدس ميزدم دارن ميبرنشون اوين بهشون گفتم نترسيد ميرويد اوين
نگهبان زن آمد و صدام کرد
سعيده کردي نژاد کيه بياد واسه بازجويي چشم بندت رو بزن بيا با من و من رو برد و روي يک صندلي پشت ميز نشوندبازجوي مرد گفت:چشم بندت رو يه مقداربده بالا تا از زيرچشم بند فقط برگه رو ببيني يعدشم روبرگه بازجويي نوشت:بيوگرافي خود را بطور کامل بنويسيدمن اززيرچشم بندنگاه کردم ديدم يه برگه تايپ شده رو ميزه که نوشته شده بود سئوالات بازجويي 1.بيوگرافي و.......
متوجه شدم که اينها بازجوهاي حرفه اي نيستندواصلابه پاي بازجوهاي توي اوين نمي رسند
جواب سئوالش رو نوشتم يه آقاي ديگه آمدوگفت مثل اينکه توزورت مياد حرف بزني؟بذار رفت اوين حرف مي زنه يکي ديگه آمدگفت اين سابقه داره تازه از اوين آمده بيرون 2 ماه اونجا بوده امامثل اينکه بازجوش نتونسته درستش کنه از اينجا يه راست ميري زندان اوين ايندفعه ديگه باردومته وسئوال بعدي رو نوشت چه برنامه اي داشتيد که تو دعاي کميل شرکت کردي من واسش نوشتم اين فقط يک مراسم دعا بود ونه چيز ديگه اي گفت ببين باکلمات بازي نکن تو تحصيلاتت بالاست کارشناسي ارشد مدرک کمي نيست پس خوب زبان ما رو مي فهمي خودت رو به اون راه نزن از کجا از وجود اين مراسم آگاه شدي؟جرم دفعه اقدام عليه امنيت مليه گفتم هنوز اتهامه چيزي ثابت نشده حق نداري اينطوري بگي نوشت تا حالا عضو گروهک منافقين بودي؟نوشتم خير نوشت باهاشون رابطه داري؟نوشتم نه عضو گروهک 88 که هستي. همين کافيه، چرا عضو جبهه ي مشارکت شدي. اين جلسه را هم جبهه ي مشارکت گذاشته بود؟ گفتم نخير من براي همدردي با خانم شهاب به اونجا رفته بودم و همچنين براي دعا کردن براي زنداني ها. من خودم 2 ماه اوين بودم، تو اون زمان خانواده هاي زنداني هاي ديگه به مامانم زنگ مي زدند و دلداريش مي دادند و باهاش همدردي مي کردند. چطور حالا من نبايد اين کارو بکنم. گفت: اين جريان مثل اين مي مونه که يک نفر با کاميون بزنه به آدم و بکشتش، اون وقت اون آدمو ببرن زندان و مردم برن باهاش همدردي کنن. گفتم اين مثالتون اصلا مصداق نداره. گفت: اين جريان دعاي کميل را همه ي سايت ها زده بودند و توي همه ي راديوهاي بيگانه هم اعلام شده بود، پس اين جريان از طرف بيگانگان هماهنگ شده بود و شما هم شديد عواملشون و تو چون سابقه داري پس نمي توني بگي من از اين جريان خبر نداشتم و فقط به انگيزه ي دعا رفتم. اين رو واقعا از ته دل مي گم حيفه که بچه هايي با استعداد شما به جاي درس خوندن و کار علمي وارد همچين راه هاي خطرناکي بشن و آينده يشان را به خطر بندازند. سابقه کيفريت رو بنويس نوشتم ندارم گفت چرادروغ مي گي تو اوين بودي گفت چه کار کردي که آن دفعه گرفتنت گفتم جرمم امتحان دادن در دانشگاه بود چون اون دفعه درب دانشگاه گرفتنم اين دفعه هم جرممان دعاي کميل خواندن بود در يک کشور اسلامي متاسفانه اين نيز جرم شده است. گفتم اين مشکل شماست که متهمها رو هم مثل مجرمها مي بريد اوين و مثل من 2ماه نگه مي داريدزير چشمي بهم نگاه کردو گفت خيلي پررويي اين رو تو گزارشم نويسم گفتم بنويس اين چه طرز جواب دادنه پررو بهش گفتم درست صحبت کن آقا يکي ديگه آمدوگفت وقتت رو واسه اين تلف نکن ازش دليل حضور تو مراسم رو بپرس بفرستيمش بره اوين گفتم هر کاري که مي خواهيد انجام بدهيدبهش گفتم آقااگه دختر خودت هم بود واز مراسم دعا مي بردنش باهاش اينطوري رفتار مي کردن خوب بود انگار يه تلنگوري بهش خورد گفت من ديوونه مي شدم بهش گفتم پس فکر کن همه بچه ها دخترتن خودتو بجاي خانواده هاشون بگذارگفت حق با شماست (اينها واقعا به پاي بازجوهاي اوين نمي رسيدن هنوز مقداري عواطف انساني تو وجودشون بود)و سپس به من گفت من هر وقت مي روم اوين حتي براي چند دقيقه حالم بد مي شود آنجا محيط خوبي نيست
گفت سعي مي کنم کمکت کنم نري اوين اما اگه بار ديکه بگيريمت ايندفعه حکمت اعدامه قبلش هم تا آخر عمرت مي برمت اوين يه بازجوي ديگه که رئيسشون بود وتمام موهاش سفيدبود آمد جلو وگفت مااصلا اينجابا شما مثل متهم رفتار نکرديم به اين هم نمي گن بازجويي چندتا سئواله فقط بعد پرونده زويا رو آورد و گفت ازاين هم تو بازجويي کن همخونه ايشه مثل اين سابقه دار هم هست. برگشتم اتاق.
در کنار من ساجده کيانوش راد بازجويي ميشدساجده بعد بازجويي تو اتاق بهم گفت که من هم جواب تو رو واسه شرکت تو مراسم دعا دادم بازجوم بهم گفت چيه کنار اين داري بازجويي مي شي توديگه پررو نشو اين تو پروندش اقدام عليه امنيت ملي داره چرا جواب اين رو به من ميدي. بعد از من دختراي ديگه را براي بازجويي بردند و چون سابقه ي سياسي نداشتند و اين ها را نمي شناختند اشک بچه ها را در آورده بودند. ساره عظيمي همسر مهدي شيرزاد و خواهر 18 ساله اش که براي دعا آمده بودند که با ما بازداشت بودند را بردند بازجويي. به ساره گفته بودند ديگه کي از خانوادتون زندانيه، تو و خواهرتم هم مي رين اوين. از نقاط احساساتي اين دختر معصوم که خواهر کوچکش بود سوء استفاده مي کردند، همانطور که در خاطرات 60 روزه ام بيان کرده بودم حرکات اين ها از نظر رواني مشابه هم بود فقط با شدتي کمتر از بازجوهاي اوين.
مدام براي آن که بچه ها را بترسانند به آن ها مي گفتند بايد اقرار کنيد و بنويسيد که اين مراسم رنگ و بوي سياسي داشت و قصد آن آشوب و براندازي نظام بوده است. اين بازجويي ها و محيط بازداشتگاه براي بچه ها رعب آور بود. به طوري که اکثر آن ها پس از بازگشتن از بازجويي شديدا گريه مي کردند.
نوبت بازجويي خانم ماشيني،خانم رمضان زاده و خانم مجردي رسيده بود، و هر کدام را جدا جدا براي بازجويي بردند. تمام شب را نتوانستيم بخوابيم، نه فضايي براي خواب داشتيم و نه بازجويي ها تمام مي شد. که يکي از مدل هاي شکنجه اين بود که به افراد اجازه ي خوابيدن داده نمي شد. محيط بسيار طاقت فرسا و پر استرس بود، هيچ کدام نمي دانستيم که چه سرنوشتي در انتظارمان است. تا اينکه پس از اتمام بازجويي ها پرونده ها را رديف کردند و شروع کردند به درجه بندي کردن پرونده ها. لاي درب مقداري باز بود و ما از آن جا برخي از چيزها را مي ديديم. يک کيسه آوردند و موبايل ها را خالي کردند و مشغول بررسي موبايل ها شدند. داخل اتاق آمدند و گفتند براي گرفتن عکس آماده شويد. به نوبت بچه ها را صدا کردند تا اينکه نوبت من رسيد، و من را با چشم بند داخل اتاق بردند. پس از اينکه عکس گرفتند، جلوي دوربين بردند و گفتند خودت را معرفي کن، نام و نام خانوادگي، شماره ي شناسنامه، نام پدر، تاريخ تولد را بگو و من را دوباره بين بچه ها برگرداندند. به بچه ها گفتم در زماني که جلوي دوربين قرار مي گيريد و خود را معرفي مي کنيد سعي کنيد حالتي باشد که متوجه نشوند که شما سرحال نيستيد و به دوربين نگاه نکنيد. که اگر فردا روز وزارت اطلاعات خواست از اين فيلم ها سوء استفاده کند و آن ها را کنار هم بچيند و مستند بسازد و براي مردم پخش کند و آخر آن اقرار هاي دروغين بگذارد از حالت چهره مشخص شود که ما در بنديم.
بعد از نهار بازجوي پير درب اتاق آمد، با خانم مجردي صحبت کرد و خانم مجردي به او گفت چرا نمي گذاريد به خانواده هايمان تلفن بزنيم. بازجوي پير گفت حال که مرحله ي بازجويي تمام شده است پس از نيم ساعت نگهبان زن آمد و تک تک ما را براي تماس تلفني برد. و به ما گفت فقط يک کلمه مي گوييد که حالمان خوب است و نه چيز ديگري و دستش را روي شاسي تلفن گذاشته بود که اگر حرف ديگري بزنيم قطع کند. و جالب اين که همه ي خانواده ها از نحوه ي بازداشت ما اطلاع کامل داشتند. خانم هاي متاهل که با همسرانشان بازداشت شده بودند زماني که سراغ همسر خود را از بازجوي پير مي گرفتند، بازجوي پير اسم همسر آن ها را مي پرسيد و پس از پرس و جو از دوستانش به برخي از خانم ها مي گفت به بالا منتقل شده است. بچه ها به بازجوي پير گفتند منظورتان از بالا اوين و از پايين کهريزک است. او نيز لبخندي زد و آن جا را ترک کرد. و ما از اين که برخي از مردها را به اوين منتقل کرده اند مطمئن شديم.
بازجوي پير به ما گفت تا دو ساعت ديگر آن هايي که بايد آزاد بشوند، آزاد مي شوند. من اين را از طرف خودم به شما قول مي دهم. يک ساعت و نيم گذشت. نگهبان زن درب را باز کرد و مرا صدا زد و گفت چشم بندت را بزن و بيا بيرون. من بيرون آمدم مرا به داخل اتاقي برد پرونده اي که برايم تشکيل داده بودند نيز آن جا بود. خانم بازجو شروع به پرسيدن سوالات بي معني کرد رابطه ات با شهاب در چه حدي بود گفتم خوب معلوم است هم حزبي بوديم و هميشه سلسله مراتب در کارهاي تشکيلاتي حفظ مي شود گفت يعني با هم کوه نمي رفتيد گفتم منظورت از پرسيدن اين سئوال چيست؟گفت منظوري نداشتم نظرت در مورد انديشه هاي خانم ماشيني چيست؟ هنوز هم سر عقيده ات هستي که در انتخابات تقلب شده است؟ چرا دعاي کميلتان مختلط بود و در دو منزل جداگانه براي مردها و زن ها مراسم نگرفتيد؟ من در جواب سوالات اوليه به او گفتم که اين سوالات جز عقايد شخصي است و شما حق تفتيش عقايد نداريد. و اما در مورد انتخابات من 18 جلسه بازجويي 7 تا 8 ساعته در اوين ظرف 2 ماه پس داده ام مي توانيد به آن ها رجوع کنيد مورد من الان شرکت در دعاي کميل است..گفت من تاسف مي خورم از اينکه شماها جزء بهترينها از لحاظ استعداد و اطلاعات هستيد اما براي راههاي نامناسب از اين استعداد استفاده مي کنيد چرا به خود نمي آييد و براي کشورتان در راههاي مفيد بجاي اغتشاشات از سوادتان استفاده کنيد؟ 3 بازجوي زن ديگر هم وارد شدند و به من گفتند شما فعلا اين جا ماندگاريد. صداي رفتن بچه ها و آزاديشان مي آمد بلاخره آخرين نفر نيز آزاد شد.بعداز چند ساعت در باز شد و 6 بازجوي مرد وارد شدند يکي از بازجو ها روي صندلي کنار من نشست و به من گفت تو سابقه داري و جريانت با بقيه فرق مي کند تو را نمي توانيم آزاد کنيم. تو حالا حالا ها مهمان مايي.به راننده بگو آماده باشد مي رويم اوين مي خواهيم تو را به اوين منتقل کنيم فراخوان زده ايد تا در قالب مراسم مذهبي براي اغتشاش سازماندهي کنيد؟ما اگر ديرتر آنجا مي رسيديم مي ديدي چه آدمهايي با چه وضعيتي آنجا حاضر مي شدند بازجوي پير وارد اتاق شد وگفت حاجي قول مي ده دختر خوبي بشه شما با لطف بيشتري به پرونده اش نگاه کنيد او يک دختر است واسش خوب نيست به من گفت:فکرنکن قهرمان مي شي تو جامعه اين جريانات وجهه خوبي نداره باز هم ياد اوين افتادم که يکي نقش آدم خوبه رو بازي مي کرد و ديگري نقش آدم بده رو و.... (رجوع شود به خاطرات 60 روزه ام در اوين)
بالاخره پس از سئوالات زياد و سر وکله زدن و تهديدات زياد گفتند اين دفعه به تو لطف مي کنيم و آزادت مي کنيم اما دفعه بعد اگر در هر مراسمي چه مذهبي با رنگ و بوي سياسي وچه تجمعات بازداشت شوي ديگر آزاد نمي شوي در ضمن در دانشگاه هم حواست را جمع کن که ما مراقب حرکاتت هستيم تو 2 بار پرونده داري
مرا از اتاق بيرون بردند ووسائلم را تحويلم دادند و بعد به حياط بردند و چشم بند زدند و سوار ماشينم کردندو گفتند سرت را پايين بگير ماشين حرکت کرد و پس از چند دقيقه ايستاد مرا پياده کردند و رفتند توجه که کردم ديدم تقاطع خيابان طالقاني و مفتح هستم دير وقت بود وبه خانه رفتم.
سعيده کردي نژاد
دوم آبانماه هزاروسيصدوهشتادوهشت
برگرفته ازسايت نوروز

No comments:

Post a Comment