عشق جوهر اصلي شاعري است. او عاشق انسانهاست، مردماش، کشورش (و حتي خودش!). اين عشق او را همچون مرادش، طالقاني، بلند نظر و دريادل کرده است.
در زندگي خيلي کارها بازنشستگي دارد. اما، خيلي کارها هم بازنشستگي ندارد. معمولا کارهايي که بازنشستگي دارد براي هدف يا اهدافي است که گاه بنا به علل و ضرورتهايي، از طرق ديگر نيز تأمين ميشود (مثل حقوق و حقوق بازنشستگي)، اما هدف يا اهداف کارهاي نوع دوم معمولا فقط از طريق خود همان کار ميسر ميشود.
«زنداني» (زندان رفتن و بر زندان شدن) نيز در برخي جوامع که ناعدالتي، ستم و انحصارطلبي ريشههايي کهن دارد، يکي از کارهاي بدون بازنشستگي است. بنابراين اگر هر جاي جهان زنداني بازنشستگي داشته باشد، ولو به ترور و آدم ربايي هم متهم باشد، لااقل در ايران قاعده ظالمانه نانوشتهاي بين دوطرف، زنداني و زندانبان (و در واقع زندان ساز!) وجود دارد که «زنداني بازنشستگي ندارد». (بسان جوامعي به شدت تحت ستم و تبعيض طبقاتي و فقر و فلاکت که مرد و زن و کودک تا آنجا که ميتوانند، تا آخرين نفس بايد «کار» کنند و بازنشستگي ندارند.) و اين را محمد ملکي خوب ميداند.
آخرين بازداشت ملکي دارد به شش ماهگياش ميرسد. او، به همراه دکتر ابراهيم يزدي، اينک مسنترين زندانيان سياسي ايراناند. نسل ما معمولا از بزرگان نسل ملکي، چهرههايي به يادمانده از دوران جوانترشان را در خاطره و حافظه ثابت خود دارد. و وقتي عدد سن آنها در برابر چشمانش قرار ميگيرد، اندکي حيرت و «نکند اشتباه باشد» به ذهنش ميرسد. مثلا وقتي سن نزديک به هشتاد ابراهيم يزدي را ميبيند؛ هنگامي که دوستانش براي نجات تن رنجورش اطلاعيه ميدهند و از موضعي انساني، و نه سياسي، خواهان آزادي او ميشوند. اما در مورد ملکي، بدن خميده، موهاي سراسر سفيد و تن رنجور، عدد سناش را برايمان عادي و باورپذير کرده است.
ملکي شاعر قبيله ما، ايرانيهاست. او در سراسر زندگياش بيشتر با دلاش انديشيده و بر طراز آن زيسته است. او کتاب شعر هم دارد، در باره زندگي پيامبر اسلام. نگاه شاعرانه او به زندگي، به سياست، به دوستان و دشمنانش، هميشه مملو از عاطفه، عشق و خشم و ديگر فراز و نشيبهاي انساني يک شاعر بوده است. شاعري نيز بازنشستگي ندارد.
ملکي با حساش، عاطفهاش، و منطق و عقلانيت وجودي اين نگاه به جهان و زندگي رفتار کرده است. گاه رفتار او و مواضعاش، بر برخي و گاه بسياري معمولي نميآمده است. آن را تند و غيرمعقول ميدانسته اند. اما تنها در حس و تشبيه و اغراق و تمثيل نگاه وجودي شاعرانه است که رفتار ملکي قابل فهم است.
در نگاه و منطق وجودي شاعرانه؛ عاطفه و محبت به زندگي و به ديگران، ردپايي پررنگ و قوي دارد. بارها شاهد دلسوزي از سوز دل او براي زندانيان، خانوادهشان، بازماندگان زندانيان گذشته و بويژه نگاه مسئولانه به بيکاري و نداري و بيماري و... آنها بودهام. و وقت گذاري و برخورد پيگيرانه و متعهدانه، در حد توان و امکاناتاش، براي ديگران. تا رسيدن به هدف، نه يک دلسوزي موردي و تمام. امکانات او هم نه مادي، بلکه دلسوزيها و روابط و آشناييهايش با ديگران و ريش گرو گذاشتن و وساطت براي حل مشکل بوده است. وگرنه ملکي هيچ دل به دنيا نبسته بود. سلامت و سادگي زندگي او و همسر هميشه همگام (و همراه با يکديگر)ش جلوي چشم همگان بوده است. يک بار وقتي عدد ناچيز حقوق بازنشستگياش را گفت عرق شرم سردي بر تنام نشست. ملکي و بسياري از هم نسلان او که اينک يا در زندان کوچک و يا در زندان بزرگ تحت فشار و سختي و گروگانگيرياند، اگر يک «آري» ميگفتند، امروز بر بالاترين مقامات تکيه زده و از صف درون نظام بودن بهرهها برده بودند.
شاعر قبيله ما عاشق است. عشق جوهر اصلي شاعري است. او عاشق انسانهاست، مردماش، کشورش (و حتي خودش!). اين عشق او را همچون مرادش، طالقاني، بلند نظر و دريادل کرده است. در ميان همسنهاي ملکي کمتر در حد او يافت ميشود که به صاحبان همه انديشهها و تفکرهاي ديني و غيرديني هم چون او احترام بگذارد؛
برمسئله حقوق زنان حساس بوده، بينديشد، گشوده برخورد کند و در صحنه حاضر باشد؛
در رابطه با حقوق اقوام، اصلا نگاه و منظر داشته و هراس از احتمالات ضعيف، به دل راه ندهد و قصاص قبل از جنايت تجزيه طلبي نکند؛
به لحاظ انديشه (و انديشي ديني که بدان تعلق خاطر دارد) «به روز» باشد و هم چون طالقاني، بتواند نسل و سرمشق عوض کند و جديدترين آراء را بحث و نقد و هضم و دفع بگذارد؛
و به راحتي با جواني شايد از دو نسل بعد از خود مفاهمه داشته و نگاه شان را بفهمد و حرف دلشان را نيز... و شايد همين کار او را باز به زندان کشانده است.
و اين عشق و منطق خاص آن است که ملکي را تا مرز هشتاد سالگي در حرکت و مبارزه اش و در زندان هاي مکررش سرپا نگه داشته است.
اما در طي اين مسير او در کنار همسري بوده است که خود نيز سرشار از اين خصيصه هاست. صداي گرم اش که ديگر حالا از پشت گوشي بيشتر به گوشمان مي رسد هميشه سرشار از معنويت و توکلي است که از عشق، عشق به خدا و معنويت و معناداري زندگي، سرچشمه مي گيرد و سرما و گرماي روزگار و تنگي و وسعت زندگي اثر چنداني بر آن ندارد و او را که خود يک عمر در اين راه تلاش، بلکه هميشه دويده است و زندگي اش را در اين راه گذاشته، آرام و صبور ساخته است. و مي دانم که در بسياري مواقع سختي روزگار براي خانواده زنداني، بيشتر از خود زنداني است که از فشار بازجويي رسته و در گوشه اي حبس شده است....
و ملکي و خانواده اش، عاشق اند و خوب مي دانند که عشق هم بازنشستگي دارد.
اميركبير
در زندگي خيلي کارها بازنشستگي دارد. اما، خيلي کارها هم بازنشستگي ندارد. معمولا کارهايي که بازنشستگي دارد براي هدف يا اهدافي است که گاه بنا به علل و ضرورتهايي، از طرق ديگر نيز تأمين ميشود (مثل حقوق و حقوق بازنشستگي)، اما هدف يا اهداف کارهاي نوع دوم معمولا فقط از طريق خود همان کار ميسر ميشود.
«زنداني» (زندان رفتن و بر زندان شدن) نيز در برخي جوامع که ناعدالتي، ستم و انحصارطلبي ريشههايي کهن دارد، يکي از کارهاي بدون بازنشستگي است. بنابراين اگر هر جاي جهان زنداني بازنشستگي داشته باشد، ولو به ترور و آدم ربايي هم متهم باشد، لااقل در ايران قاعده ظالمانه نانوشتهاي بين دوطرف، زنداني و زندانبان (و در واقع زندان ساز!) وجود دارد که «زنداني بازنشستگي ندارد». (بسان جوامعي به شدت تحت ستم و تبعيض طبقاتي و فقر و فلاکت که مرد و زن و کودک تا آنجا که ميتوانند، تا آخرين نفس بايد «کار» کنند و بازنشستگي ندارند.) و اين را محمد ملکي خوب ميداند.
آخرين بازداشت ملکي دارد به شش ماهگياش ميرسد. او، به همراه دکتر ابراهيم يزدي، اينک مسنترين زندانيان سياسي ايراناند. نسل ما معمولا از بزرگان نسل ملکي، چهرههايي به يادمانده از دوران جوانترشان را در خاطره و حافظه ثابت خود دارد. و وقتي عدد سن آنها در برابر چشمانش قرار ميگيرد، اندکي حيرت و «نکند اشتباه باشد» به ذهنش ميرسد. مثلا وقتي سن نزديک به هشتاد ابراهيم يزدي را ميبيند؛ هنگامي که دوستانش براي نجات تن رنجورش اطلاعيه ميدهند و از موضعي انساني، و نه سياسي، خواهان آزادي او ميشوند. اما در مورد ملکي، بدن خميده، موهاي سراسر سفيد و تن رنجور، عدد سناش را برايمان عادي و باورپذير کرده است.
ملکي شاعر قبيله ما، ايرانيهاست. او در سراسر زندگياش بيشتر با دلاش انديشيده و بر طراز آن زيسته است. او کتاب شعر هم دارد، در باره زندگي پيامبر اسلام. نگاه شاعرانه او به زندگي، به سياست، به دوستان و دشمنانش، هميشه مملو از عاطفه، عشق و خشم و ديگر فراز و نشيبهاي انساني يک شاعر بوده است. شاعري نيز بازنشستگي ندارد.
ملکي با حساش، عاطفهاش، و منطق و عقلانيت وجودي اين نگاه به جهان و زندگي رفتار کرده است. گاه رفتار او و مواضعاش، بر برخي و گاه بسياري معمولي نميآمده است. آن را تند و غيرمعقول ميدانسته اند. اما تنها در حس و تشبيه و اغراق و تمثيل نگاه وجودي شاعرانه است که رفتار ملکي قابل فهم است.
در نگاه و منطق وجودي شاعرانه؛ عاطفه و محبت به زندگي و به ديگران، ردپايي پررنگ و قوي دارد. بارها شاهد دلسوزي از سوز دل او براي زندانيان، خانوادهشان، بازماندگان زندانيان گذشته و بويژه نگاه مسئولانه به بيکاري و نداري و بيماري و... آنها بودهام. و وقت گذاري و برخورد پيگيرانه و متعهدانه، در حد توان و امکاناتاش، براي ديگران. تا رسيدن به هدف، نه يک دلسوزي موردي و تمام. امکانات او هم نه مادي، بلکه دلسوزيها و روابط و آشناييهايش با ديگران و ريش گرو گذاشتن و وساطت براي حل مشکل بوده است. وگرنه ملکي هيچ دل به دنيا نبسته بود. سلامت و سادگي زندگي او و همسر هميشه همگام (و همراه با يکديگر)ش جلوي چشم همگان بوده است. يک بار وقتي عدد ناچيز حقوق بازنشستگياش را گفت عرق شرم سردي بر تنام نشست. ملکي و بسياري از هم نسلان او که اينک يا در زندان کوچک و يا در زندان بزرگ تحت فشار و سختي و گروگانگيرياند، اگر يک «آري» ميگفتند، امروز بر بالاترين مقامات تکيه زده و از صف درون نظام بودن بهرهها برده بودند.
شاعر قبيله ما عاشق است. عشق جوهر اصلي شاعري است. او عاشق انسانهاست، مردماش، کشورش (و حتي خودش!). اين عشق او را همچون مرادش، طالقاني، بلند نظر و دريادل کرده است. در ميان همسنهاي ملکي کمتر در حد او يافت ميشود که به صاحبان همه انديشهها و تفکرهاي ديني و غيرديني هم چون او احترام بگذارد؛
برمسئله حقوق زنان حساس بوده، بينديشد، گشوده برخورد کند و در صحنه حاضر باشد؛
در رابطه با حقوق اقوام، اصلا نگاه و منظر داشته و هراس از احتمالات ضعيف، به دل راه ندهد و قصاص قبل از جنايت تجزيه طلبي نکند؛
به لحاظ انديشه (و انديشي ديني که بدان تعلق خاطر دارد) «به روز» باشد و هم چون طالقاني، بتواند نسل و سرمشق عوض کند و جديدترين آراء را بحث و نقد و هضم و دفع بگذارد؛
و به راحتي با جواني شايد از دو نسل بعد از خود مفاهمه داشته و نگاه شان را بفهمد و حرف دلشان را نيز... و شايد همين کار او را باز به زندان کشانده است.
و اين عشق و منطق خاص آن است که ملکي را تا مرز هشتاد سالگي در حرکت و مبارزه اش و در زندان هاي مکررش سرپا نگه داشته است.
اما در طي اين مسير او در کنار همسري بوده است که خود نيز سرشار از اين خصيصه هاست. صداي گرم اش که ديگر حالا از پشت گوشي بيشتر به گوشمان مي رسد هميشه سرشار از معنويت و توکلي است که از عشق، عشق به خدا و معنويت و معناداري زندگي، سرچشمه مي گيرد و سرما و گرماي روزگار و تنگي و وسعت زندگي اثر چنداني بر آن ندارد و او را که خود يک عمر در اين راه تلاش، بلکه هميشه دويده است و زندگي اش را در اين راه گذاشته، آرام و صبور ساخته است. و مي دانم که در بسياري مواقع سختي روزگار براي خانواده زنداني، بيشتر از خود زنداني است که از فشار بازجويي رسته و در گوشه اي حبس شده است....
و ملکي و خانواده اش، عاشق اند و خوب مي دانند که عشق هم بازنشستگي دارد.
اميركبير
No comments:
Post a Comment