Sunday, January 31, 2010

اسماعیل خویی ـ از "جمهوری اسلامی" تا "جمهوری ایرانی یک: ریزش و خیزش

-جمعه، ۰۹ بهمن ۱۳۸۸ / ۲۹ ژانویه ۲۰۱۰- -
آزادی، ای راه ِمن، ای رهبرِ من!
ای عشقِ تو آمیخته با گوهرِمن!
تا در تو رسم، سر اگرم باید داد،
اینک سرم، اینک سرم، اینک سرِمن!

چارلز دیکنز" داستانِ دوشهر" را، که در متنِ انقلابِ بزرگِ فرانسه شکل می گیرد چنین آغاز می کند:
" بدترینِ زمان ها بود؛ بهترینِ زمان ها بود..."
بُرشی از تاریخِ ایرانِ امروزین، که با بیست و دومِ خردادِ امسال آغاز شده است، نیز، به گمانِ من، چنینِ زمانه ای ست:
بهترینِ و بدترینِ زمان ها با هم. تناقضی که در این عبارت پدیدار است برخاسته از رویا رویی ی آشتی ناپذیری ست که مردمانِ ما و فرمانفرمایی ی آخوندی با یکدیگر دارند.
چون بسترِ پیشرفتِ شتاب گیرنده ی مردمانِ مابه سوی آزادی و برخوردار شدن از مردم سالاری، زمانه ای که درآن ایم بی گمان" بهترینِ زمان ها"ست.
به کُنش های بی خردانه و واکنش های بی خردانه ترِ دستگاهِ " ولایت مطلقه ی فقیه"
و به سر گیجه ی دم افزون و خود شکنی ها و خود زنی های گریز ناپذیرِ سردم دارانِ این "باغ وحشِ دینوسوری" که می نگریم، اما، آشکارا می بینیم که، برای فرمانفرمایی ی آخوندی، " بدترینِ زمان ها" ست که آغاز شده است.
در سی و یک سالِ گذشته، مردمانِ ما و فرمانفرمایی ی آخوندی هیچگاه به گونه ای چونین و چندین آشکار و استوار و پیگیر و بازگشت ناپذیر به رویا رویی با یکدیگر
برنخاسته بودند. میانه ها و میانگین های خاکستری پیوسته کم تر و کم تر می شوند.
سفید و سیاه، نیک و بد، اهورا و اهریمن، پیشروندگی و واپس گرایی، آینده گرایی و گذشته زدگی، دیروز و فردا، به هنگامی و نابه هنگامی، سور و سوک، هنر و جادویی، و- کوتاه کنم- فرهنگِ زندگی و فرهنگِ مرگ اند، دیگر، که با همه ی توش و توان و آماده برای نبردِ فرجامین، در برابرِ یکدیگر ایستاده اند.
ایستاده اند؟
نه! دُرست نمی گویم. نبرد آغاز شده است، که هیچ، پیکارها وآوردهای میانی را نیزپشتی سر گذاشته و هم اکنون رسیده است به آغازه های پایانِ کار.
و پیشا پیش آشکاراست که پایانِ کار یعنی شکست یعنی فروپاشی و نابودی فرمانفرمایی آخوندی، از یک سو، و پیروزی یعنی رسیدنِ ملتِ ما به مردم سالاری و برخوردارشدن از همه ی حقوقِ شهروندی، از سوی دیگر.
چرا چنین می گویم؟
زیرا دو چیز را ، به گمانِ من، با چشم نزدیک بین نیز می توان به روشنی دید:
نخست این که بخت و روزگار از" ولایتِ مطلقه فقیه " برگشته است و، از همین رو، فرمانفرمایی آخوندی این روزها " همه آن کند که ش نیاید به کار".
و دوم این که دیوارها ی افسردگی، دو دلی و ترس فر ریخته است و مردمانِ ما، برخوردار از پیشتازی و رهبری ی جوانان و دانشجویانِ دلاور و- برای نخستین بار در تاریخ- بهره ور از نیروی سترگ و سد شکنِ دختران و بانوانِ به جان و به خیابان آمده، وآگاه از تاب و توانِ انبوه و دم افزونِ خویش، باورکرده اند و روز به روز بیشتر باور می کنند که هم می توانند و هم هنگامِ آن رسیده است تا " جمهوری اسلامی " را از میان بر دارند و، به جای آن، یک " جمهوری ایرانی " بگذارند.
فرمانفرمایی آخوندی، تا همچنان برسرِ کار بماند، ناگزیر شد که " جمهوری اسلامی" خمینی ساخته را، در روندی پرشتاب، نخست از " جمهوری بودن" و سپس – و چه زود! – از" اسلامی بودن" نیز تهی و بی بهره کند.
و چنین است که امروز دیگر هیچ کس به شگفت نمی آید از این که – نمونه وار می گویم- ببیند:
* " مجلسِ شورای اسلامی" ( و البته که نه" ملی " : " ملی گرایی کفر است! " امام خمینی ) را بی شرم ترین دشمنِ آزادی و حقوقِ شهروندی ی مردمانِ ایران است ؛ و رئیس آن، علی لاریجانی، انبوه ی زنان و مردانِ به جان و به خیابان آمدی ما را " عده ای ضد دین" می خواند و از سرورانِ دستاربند و زورمندِ خود می خواهد که ایشان را به سخت ترین کیفر ها برسانند؛ و همکارانِ مجلس نشینِ او ( که برگزیدگانِ "شورای نگهبان" اند، البته، و نه به هیچ روی نمایندگانِ مردم)، عربده کشان، با او هم آوا می شوند.
یا،
*آخوند " علم الُهدا" هم میهنا نِ ستمدیده و دادخواهِ خویش را، که ولایت مطلقه فقیه جان شان را به لب شان رسانده است، با دریدگی و بی آزرمی ی یک آخوند مزدور،" یک مُشت بزغاله و گوساله" می شناساند.
یا،
*آخوندِ نابه کاری که وزیرِ اطلاعات کشور شده است، و هر چه بیشتر سخن می گوید. کژی و نادرستی ی خودرا هویدا تر می کند، رهبری خیزشی را که آشکارا" ملی"، آزادیخواه و سکولار است پیوند می دهد به " مارکسیت ها و منافقین" و شرم و هراسی ندارد از" ابرجاسوس" شمردن خدای خویش: و فرمایش می فرماید که، در شناساندنِ سرانِ و رهبرانِ" شورش"، پیش و بیش از جوساسوسان و دیگر مزدورانِ مان، "اطلاعات را خداوند به ما داده است"!
یا،
*علی خامنه ای ، چون" ولی خدا* بر زمین" و واپسین جانشینِ امام حسین، در روز عاشورا، فرمان به کشتنِ سوگوارانِ او می دهد؛ و، تازه، "مقامِ معٌظمِ رهبری" قرار است"معصوم" نیز باشد!
یا
*" چند صدایی"ی مرجعیت در آیینِ تشیعِ دوازده امامی را، در خدا سالاری ی ویژه ی "ولایتِ مطلقه فقیه" ناگزیر شده اند از میان بردارندو" تک صدایی" خود کامکی زای " خدا یکی، فقیه یکی، اٌمت یکی" را به جای آن بگذارند تا چندگانگی گرایش ها و گزینش ها در درونِ مذهب ناهمخوان نباشد، ویکی شود، با یکتا گرایی سیاسی "خدا یکی، رهبر یکی، ملت یکی" در " جمهوری اسلامی".
یا، یعنی،
*در فرمانفرمایی ی آخوندی،" امام" بدل گشته است به " شهشیخ": و، تا این "مقامِ برتر از همه چیز و همه کس بر زمین"،که درآسمان تنها به خدای خود پاسخگوست، در بی همتایی ی خود استوارشود، پاسدارانِ اسلام وبسیجانِ اُمت حزب الله به دفترها و خانه های آیت الله ها یورش می برند؛ که هیچ، از بی احترامی نمودن به مرده ی یک بزرگ آیت الله و پیش گیری کردن از برگزاری ی آیین سوکواری برای او نیز روگردان نیستند.
یا، و بدتر از این همه،
کار بدانجا می رسد که گروهی از فرو پایگان در دین و فرومایگان در اخلاق، به نامِ " جامعه مدرسینِ فیضیه قم" ، آیت الله صانعی را " از مرجعیت عزل" می کنند تا، در پیوند با سرور و رهبرِ خویش به اوج گریه خند آور برسانند( خوش رقصی بی آزرمانه که خودشان نیز پیشاپیش بیهودگی بودنِ آن را نیک می دانند؛ چرا که گزینش یک آیت الله به مرجعیت تنها با پیروانه باورمندِ اوست در درازای سالیان و بی هیچ آئین نامه یا مقررات اداری یا دولتی و، یعنی که ، مقام های حکومتی و دستگاههای دولتی را در این روند هیچ دستی نیست و نمی تواند باشد- مگر به همین شیوه دین شکنانه که- شگفتا!- در فرمانکده ولی خدا انجام می گیرد.)
این همه از یک سو:
یعنی در نگریستن به " جمهوری اسلامی" به گونه ای که امروز، با برافتادنِ پرده ها، گوهره راستینِ خود را نمایان می دارد.
از سوی دیگر،
و در سوی دیگر، مردمانِ به جان آمده را داریم که، در خیزشِ آزادی- دادگری – برابری خواهانه خویش، از زن و مرد، ودر انبوهه های هر بار انبوه تر شونده، به خیابانها می آیند و، در روندی پر شتاب تر از بازگشتنِ فرمانفرمایی آخوندی به اصلِ پیشا گرونِ وسطایی و مردم خوارِ خود، و توانمند از نیروی در هم فشرده بیزاری و خشمی دم افزون، که خرد و هشیاری و بیداری ی بر آمده از آزمون های تاریخی لگام دار و راهبرِ آن است، بنیادهای دستگاهِ دوزخی "ولایت مطلقه ی فقیه" و به ویژه شخص خامنه ای را آماجِ یورش های ویرانگرِ خویش گرفته اند و می روند تا، بیش از سه دهه پس از آن که خمینی شاهنشیخی دینوسوری خود را با نام " جمهوری ی اسلامی " برآنان فرود آورد و فرمانفرما کرد، پیروز شوند در بنیاد نهادنِ فرمانروایی ی نوآیینی که از انقلابِ مشروطیت به این سو همواره آرزومندِ آن بوده اند:
یک " جمهوری ایرانی "، بر بنیادِ اصولِ مردم سالاری و حقوق بشر، که درآن همه دین ها و آیین ها و جهان نگری ها و گرایش های گوناگونِ اندیشگی، و کالبد گرفتن هاشان در حزب های گوناگون، آزاد است، اما نهادِ فرمانروایی، خود، نه دینِ ویژه ای دارد و نه جهان نگری ویژه ای، یعنی که فرای همه ی دین ها و جهان نگری هاست-یعنی که" سکولار" است.
بس این، همین، که درمعنا و محتوای چند تایی از شعارهای پی در پی تندتر شونده هم میهنانِ به جان و به خیابان آمده خویش، از بیست و دوم خردادِ امسال تا امروز، بنگریم تا به روشنی ببینیم چگونه همگان و به ویژه جوانان ما -دختران و پسرانِ دلاورمان- با خواست های شهروندانه داشتن از فرمانفرمایی ی آخوندی آغاز می کنند و، در روندی که واکنش های تبهکارانه " ولایتِ مطلقه ی فقیه" پیوسته به شتابِ آن می افزاید، و در درازای یکی دوسه هفته تاریخی -که برآیندی ست از رنج و شکنجِ برهم انباشته بیش از سه دهه تقویمی- از خواست های شهروندانه فرا می گذرند و می رسند به خواستِ بنیادی فرا گذشتن از این فرمانفرمایی ی هر دم هارترشونده و مردمخوارتر شونده : یعنی که، نومید از هرگونه " اصلاح پذیری" در ساختار وبافتارِ قدرت در فرمانفرمایی ی آخوندی، برآن می شوند تا همگی - با واژه های حافظ بگویم-" به هم سازند و بنیادش براندازند".
نخستین شعارِ مردم، در خیابان های پایتخت، این بود:
-"موسوی!موسوی! رای منو پس بگیر!"
که، به گمانِ من یکی، معنا و محتوایی بیش از این نداشت:
-" خامنه ای! خامنه ای ! رای منوپس بده!"
رهبر، اما، بی درنگ روشن کرد که آخوند آنچه هایی را که از مردم می گیرد، دیگر پس نخواهد داد، مگر آنها را از او" به زور بستانند". این که این "زور" چه و چگونه خواهد بود پرسشی ست که خیزشِ گسترنده و یک پارچه شونده ی هم میهنانِ ما- در فردایی تاریخی که دارد به فردای تقویمی هر چه نزدیک تر می شود- پاسخگوی آن خواهد بود.
باری.
اما دیری نپایید که به پا خاستگان از شعارِ" رای منو پس بگیر" یعنی از خواستِ شهروندانه و ساده ( بگویم: ساده دلانه؟) ای که از موسوی داشتند فرا گذشتند: و رسیدند به شعار دادن بر ضدِ خامنه ای که کودتای انتخاباتی " ولی فقیه-وزارت اطلاعات" را " رهبر" ی کرده بود تا پیشکارِ همکیش و هم اندیشِ خود احمدی نژاد را دیگر بار بر سرکار آورد.
نخست از دانشگاه ها و آنگاه از خیابان ها بانگ برآمد که:
-" خامنه ای حیا کن! سلطنتو رها کن!"
شاید اگر خامنه ای سلطنت یعنی شهشیخ بودن را رها می کرد، کار به گردون شکاف شدنِ این شعارنمی کشید که:
-" خامنه ای قاتله: ولایت اش باطله!"
آری.
و، به هنگامی که فرمانفرمایی ی آخوندی، در شکوفاندن یا شکافاندنِ " هیچ" بودنِ احساسِ خمینی در هواپیما ی بازگشت به میهن، نشان می دهد که کمترین دلبستگی ومهری به ایران ندارد، که هیچ، با" ایرانی" بودن نیز آشکارا دشمنی می ورزد؛ و از ایرانِ ما سکویی ساخته است، و از دارایی های ملی ما سرمایه ای، برای جهانگیر کردنِ انقلابِ اسلامی و رسیدن به آرزوی خام و گریه خندآورِ بنیاد نهادنِ خلافتِ جهانی اسلام، چه طبیعی تر از این که مردمانِ به جان و به خیابان آمده ی ما از جگر فریاد برآوردند که:
-" نه غزه، نه لبنان: جان ام فدای ایران!"
و، اگر فریبایی چهره سیاسی و فریبکاری آیینی و تقیه گرانه خمینی، در روزهای انقلابِ پنجاه و هفت، شعاری را در دهان هاشان گذاشت:
-" استقلال، آزادی: جمهوری ی اسلامی !"
که معنا و محتوای جهان نگرانه و برآیندهای میهنی-ملی- سیاسی -اجتماعی-فرهنگی-اقتصادی ی آن برایشان هیچ روشن نبود، اکنون، پس از بیش از سی سال زیستن در دوزخِ فرمانفرمایی آخوندی، دیگر نیک می دانند که چه می خواهند، آنگاه که در برابرِ" توپ، تانک، بسیجی"، جان برکف، نعره می کشند
که :
-" استقلال، آزادی: جمهوری ی ایرانی!"
" جمهوری ی ایرانی" چه گونه ای از جمهوری خواهد بود؟
به این پرسش، و پرسش های دیگری که این نوشته پیش می آورد، در نوشته ی دیگر خواهم پرداخت.
پیگیر باد خیزشِ ما به سوی مردم سالاری!

دومِ ژانویه ی دوهزار و ده،
بیدرکجای لندن



پانویس ها:
*" ولی ی خدا" ( ولی الله) یکی از عنوان های علی ابن ابی طالب، نخستین امامِ شیعیان، است.

** به یاد آوری می ارزد، در همین جا و بی درنگ ، این نیز که سرایندگانِ شعارها، که بیشترشان مردمانِ کوچه و خیابان اند، به احمدی نژاد نزدیک به هیچ کاری ندارند: زیرا می دانند که پیشکارِ رهبر، با همه ی پتیارگی اش در برابرِ مردم و به رغم خرده نافرمانی های گاه گاهی اش از" آقا " و با همه ی گردو خاکی که در برخورد با امریکا و اسرائیل به هوا می کند، در بافتار و ساختارِ بنیادی ی قدرت به راستی چیزی نیست جز همان "خس و خاشاکی " که خود به ناسزا بیشترینه ی مردمانِ به پا خاسته ی ایران را می داند و می خواند.
به جا ن آمدگانِ به خیابان ها ریخته، با به دیده داشتنِ همین چگونگی و به یاد آودنِ پیشینه ی کار او در شهرداری ی تهران و این که درآن هنگام خود را " سوپورِ مردم" می دانست است که بانگ بر می دارند:
- " برادرِ رفتگر! محمود و وردارببر!"
نا گفته نگذارم که من این را یکی از درخشان ترین نمونه های " طنزِ مردمی " می شناسم.
دقت کنیم که این شعار اشاره ای نیز دارد به این دروغِ آشکار، خودشیفتگانِه وقهقه انگیزِ احمدی نژاد که در بازگشت از امریکا گفت. او داستانسرای کرد که، به هنگامِ گذارِ سواره اش از خیابانی در واشینگتن دی سی، مادری از میانِ تماشاگران در پیاده رو، او را درقابِ پنجره ی اتومبیل به پسرِ خود نشان می دهد و ازش می پرسد:
-" این کیست؟"
پسرک پاسخ می گوید:
-" محمود!"

No comments:

Post a Comment